مثلا دلم نمیخواهد توی اتاقی که چسبیده به گوشه ی یک ساختمانٍ چهار طبقه ای به نام خوابگاه نباشم!
دلم نمیخواهد الآن ولیعصر را بروم بالا باران ببارد و باز هم بروم بالا و بایستم و زل بزنم به پردیس ملت و گریه کنم
دلم نمیخواهد یکی در میان لی لی بپرم و حواسم باشد پایم روی موزاییک های قرمز باشد نه خاکستری
دلم نمیخواهد ونک را تا شیخ بهایی بدوم و ایندیلا گوش کنم و چشمانم پر از آب نمک باشد
دلم نمیخواهد پیش تو باشم پا بیندازم روی پاهایم و در بغلت کز کنم و فیلم ترسناک ببینم و تو وسطش بگویی من میروم دستشویی و من جیییغ بکشم که منم میام من میترسم و بنشینم دم در دستشویی!
هووووم..من فقط دلم میخواهد روی یک وجب تخت این خوابگاه بخوابم و ثانیه ها را بسوزانم و بخوابم و بسوزانم و بمیرم...
پ.ن:حتی گریه کردن رو هم ازم گرفتی... و یه مشت بهت ِ یخ زده دادی وسط بهار...ممنونم!!